صفحهی تازهای از خودم میگشایم
سپید تراز کف دستانِ بیخط خورشید
شروع میکنم به سیاه كردنم
از آغاز خاکستر تا پایانِ قیر جاده
از سفالهایی كه ریختیم
و تندرو نشد
از قطارهایی كه مسافری نداشتند
از ایستگاههایی كه راه میرفتند
در پارادوكسِ معنی
و دیوانه سوار میکردند در اتاقک بوسه
از جفتهایی كه میبریدند از هم، در نیمهراه
از مسافرهایی که نمیرسید و پیاده میشدند
شروع میکنم
از واژههای صدایی تو كه كَرَم میکرد در شعر
و نگاه نامریی كه پوستم را كشیده بود ازسرم
از همه ماضیهایی كه هستت را بود میکرد
و دیوانه میشدی
در استمرار مداوم تكرارش از دهانم
شروع میکنم از پیراهنِ آبی
كه شانههایم را بوسه نمیزد
بی شرفه ی دستانت روی پوست خشك صورتک
از شبهایی كه خواب میشدی با من در خواب
از شعرهایی كه مینوشتیم
دور از جغرافیای متروک نفسهایی ما
،از صدای خندههایی خودم
كه برگشته بودند بیدهن زندگی
از زندگی كه در معاد بعدش «من» میشد
اما نه . باید ناتمام بماند
باید مچالهام کنم
!اینها من نیستم تویی
دوباره مینویسم
خودم را …فقط خودم را