بعدازآنکه روح برهنهات غارت شد بلند میشوی کتوشلوار دو لا تنش میکنی کمربندش را سفتتر میبندی زیپ یقهاش را بالا میکشی تجاوز اما روی پیشانی ذهنت قطرهقطره میچکد و این رایجترین شکل شکنجه در جهنم هولوکاست است
با تو گشت میزدم خیابانیهایی را که راه شان را گمکرده بودهاند هنوز به دنبالِ کودک گمشدهای بودی که ماه را دزدیده بود ،هنوز آدمک برفی به پنجره زل میزد انگشتان دست چپم گرم میشد لای لنگهی دستکش فراموششدهات روی پیانو کهنه هنوز،زمزمه میکردی «تو آخرین.» هنوز که هنوز لبخندت چو بیماری مسری لب میگرفت ،چقدر خوابزده بودم میبینی! چشمهایت را به من دادی بیدار شوم! مثل کودکِ سرراهی در انتهای جاده