همه سیارهها از زلزله آغاز میشوند
از جنبیدن و ترک خوردن در خودشان
چقدر از جنبیدن ما گذشته است
از بهم آمیزی دو تای با هم ما
از ترکهایی باهم مان
که جر میدادند پارچههای دیر خوابیدهمان را،
از سکون
از خوابیدن زیر آوارههای بی جنب مان
به خاطرت هست، آن لحظهی آغاز
که آتشفشانها از تو سر کشید
و ستارهها در من،
از گورهایشان به آسمان قرمز ما، پراکنده شدند
سنگهای ساییده
و گلهای آتشی که بر آنها روییدند
مرداب هایی که
راه باز کردن در حرکت
و به دریاهای خروشان پراز ماهی و نهنگ تبدیل شدند
کاخ های بی مصرفی که
تبدیل به جنگل هایی پر از سیب و انگور گشتند
سیب هایی سرخ بهشتی
و انگور های سکر آوری که
خوشه، خوشه طرب می شد در حافظ و مولانا
،چند قرن
از آن قوینه و این شیراز گذشته است؟
شهری را به خاطر داری
که مردمانش در ما می رقصیدند مست؟!
می خوانند با هم روی ته لرزه ها
«بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود»
و رندان عاشق حافظ را که سبو به دوش زمزمه می کردند
«هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق»
به خاطرت هست،
درز لرز های باهم جوشیده مان را
که باهم تکان می خوردند در یک جسم…
به خاطرت هست،
آتش فشانی که بودی
بهشتی که بودم
،و زلزله
عشقی که آغاز ما ن شد
تا نخوابیم زیر هیچ آواری