زمانی بود
،که آدمها
لبخندهایی از لب ریختهای من بودند
،در جادهها، در خانهها
در هرجایی که دوپاها میتوانستند گام بردارند
و هرجایی که خوشباوری معصوم من پا میگذاشت
زمانی بود
که لبهایم پس میرفت بیوقفه
دندانهایم نمایان میشد در سپیدرویی آدمها
آدمهایی که طلایی بودند
و از دهانشان سکههای لبخند میریخت
سکههای آشتی
سکههای دوستی
سکههایی که با آن میشد صلح را
وزندگی را بار بار خرید
زمانی بود
که زمین ساز میزد
درریتم باورهای رقصان من به آدمها
راه که میرفتم
از شادی من خطوط موجی تشعشع میکرد
و به تن عابران میزد، به تن زمین
تا بشکفند مثل گلهای سرخ …
همهجا پر از نیلوفر آبی میشد
همه آدمها
دوستیهای آتشین سرخ بودند
و من به دنیا آمده بودم که شعله برقصم
آنقدر زیبا بودم
که زیباییام را قسمت میکردم
هرکه از کنارم میگذشت زیبا میشد
درخشان میشد
آفتابی میشد
به اوج میرسید
……………
نمیدانم چه زمانی
زمان، به دهانم کوبید
نمیدانم آدمها چه بر سرم آوردند
از آن زمان دستی ندارم بهسوی شأن دراز کنم
دستانم
صلیبی شده چسبیده به صورتم
چون دستان مریمی در کوچهها
چون دستان سربازی در آتش باری دشمن
چون دستان کودکی زیر مشت و لگد
هر چه از دهانم میریزد عبوس ست،غمین ست
هر چه از دهان شأن میریزد مشکوک ست، ظنین ست
آنقدر زشت شدهام
که هرکه از کنارم میگذرد
،جزغاله میشود
تاریک میشود
سیاه میشود چون قیر
همه آدمها ، در جادهها، درراهها، در خانهها
در هرجایی که دوپاها میتوانند گام بردارند
تبدیل به اشباح سیاهی شدهاند
که راه نمیروند درراه
که خطر را صدا میزند در گوشهایم
مثل ناقوس جنگهای خونین
که چرخ میزنند در منظومهی شیری تاریک من
دور نقطه شکهای مارپیچ و سم دار