از دهانت سکههای طلایی میریزند
که با آن ها نمیشود چیزی را خرید
و در نگاهت آن خطوط فلسفی نیستند
که طرح کنم
بودن و نبودن را
سؤالی نیست
دست از جعل خودت بردار
و منتظر زن محجوبی باش
که در یک قرارداد شتابزده
همه تنش به تو ببخشد
ساعتهای کوکی همیشه،
به ضربالاجل میرسند
و کشتیهایی به ساحل رسیده،
طوفان را فراموش میکنند