قحطی فرامیرسد
و تمام القابی را به تو داده بودند
پس میگیرند
ستارههای روی شانهات را
که ترا افسر نظامی درخشانی میساخت
از شانههایت میکنند
و سرت را برهنه میکنند از کلاه پردار
مثل یک شاه بیتاج، بی کفش و بیستاره
میایستی وسط خودت و
به گندم زاری نگاه میکنی
که عطر نانش ستایش بود
به دماغ معطرت
که بو میکشید دستان نوازشگران را
نوازشگرانی که هرگز زمین شخم نزده بودند
زمین به تو مدیون نیست
زمین بخشنده است
زمین،
نان قرض نمیدهد