ترا در دشتی رها میکنم
که سالهاست گرگانش را دریده
و هیچ چوپانی نگرانی برههای گمشده در آن نیست
دشتی که دور از هر دریایی
محتاج باران است ...
بارانی که از انتظار و دعا طولانی نخواهد آمد
ترا رها خواهم کرد
تا خو بگیری به تشنگی، سختی و ناامیدی ژرف
همچو اشتران قبیلهی عرب در ریگزارها
و پوست بیندازی چندباره
بسان مارهای خشمگین و پیر
و آنگاه
در ظهر یک روز تشنهی تابستانی
آشفته میکنم خوابت را
با رگباری از باران برقآسا
که این ست
آیینِ آیههای آسمانی من...
